شماره ١٩١: مي دهد عشق به شمشير صلا بسم الله

مي دهد عشق به شمشير صلا بسم الله
تازه کن جاني ازين آب بقا بسم الله
اي که موقوف رفيقان موافق بودي
مي رود بوي گل و باد صبا بسم الله
ز اهل دل قافله اي بر سر راه است امروز
گر نرفته است به گل پاي ترا بسم الله
چند گوييد درين راه خطر بسيارست؟
اين ره پرخطرست و سرما بسم الله
دست و بازوي تو چوگان بلند اقبالي است
گوي توفيق ز ميدان بربا بسم الله
بي گنه کشتن من بر تو اگر هست گران
دارم اقرار به تقصير و خطا بسم الله
سبب کشتن عشاق اگر بيگنهي است
ابتدا کن ز من بي سر و پا بسم الله
من نه آنم که به تيغ از تو بگردانم روي
امتحان کن به دو صد زخم مرا بسم الله
گر تمناي تماشاي قيامت داري
بگذر بر سر خاک شهدا بسم الله
وعده صحبت بي پرده به دير انجاميد
دو سه جامي بکش از شرم برآ بسم الله
روز را مي گذراندي که برون آيد خط
خط برآمد، ز در لطف درآ بسم الله
وعده جلوه به فرداي قيامت دادي
شد قيامت، قد رعنا بنما بسم الله
چشم بد دور ازان زلف دلاويز که هست
از دو سو مصحف رخسار ترا بسم الله
گر سر صحبت ياران موافق داري
منم و فکر و خيال تو، بيا بسم الله
همچو منصور اگر فکر کناري داري
دار آغوش گشاده است درآ بسم الله
بازگشت تو اگر بود به پيري موقوف
صبح شد، مي گذرد وقت دعا بسم الله
گر چو منصور ترا داعيه سربازي است
ايستاده است بپا دار فنا بسم الله
بود موقوف به پل گر گذر از عالم آب
قدت از بار گنه گشت دوتا بسم الله
چون ز قد تو فلک ساخت مهيا چوگان
از ميان گوي سعادت بربا بسم الله
صيقلي نيست به از قامت خم پيران را
خواهي آيينه اگر داد جلا بسم الله
باز کرده است در مخزن گوهر صائب
مي خري گر گهر بيش بها بسم الله