شماره ١٨٧: مدان از بي نيازي طبع من گر سرکش افتاده

مدان از بي نيازي طبع من گر سرکش افتاده
که از بي روغني ها در چراغم آتش افتاده
نهان در پرده تزوير دارد درد ناکامي
به ظاهر مي نمايد رام، اما سرکش افتاده
نگه دارم به قد خم چسان عمر سبکرو را؟
سروکار خدنگم با کمان پرکش افتاده
مرو از ره به حسن باده لعلي که اين گلگون
به ظاهر مي نمايد رام، اما سرکش افتاده
به مظلومان سرايت مي کند فعل بد ظالم
که از بيداد شيران در نيستان آتش افتاده
مرا در بي قراري چون فلک معذور مي دارد
نگاه هرکه بر رخساره آن مهوش افتاده
نيفتاده است بر خاک گلستان سايه اش صائب
ز بس نخل بلند قامت او سرکش افتاده