شماره ١٧٨: بر دل ارباب حاجت دست خود بي زر منه

بر دل ارباب حاجت دست خود بي زر منه
آستين خشک را بر ديده هاي تر منه
دولت ده روزه دنيا بود نقشي بر آب
دل به نقش موج در درياي بي لنگر منه
چشم بر راه تو دارد از نگين دان تاج زر
دل به زندان صدف زنهار چون گوهر منه
بستر آرام رهرو دامن منزل بود
تا نگيري دامن منزل به بالين سر منه
جز در دل نيست اميد گشاد از هيچ در
تا در دل مي توان زد دست بر هر در منه
تا در آتش مي توان بودن، مکن ياد بهشت
هست تا خون جگر، لب بر لب کوثر منه
نقد خود را نسيه کردن نيست کار عاقلان
بر زمين پيش خسيسان چهره چون زر منه
تا نسازي قطره خود را درين دريا گهر
دست خود را چون صدف بر روي يکديگر منه
مي به روي تازه رويان نشأه ديگر دهد
در بهاران صائب از کف شيشه و ساغر منه