شماره ١٧٧: بي تأمل بر بساط پاکبازان پا منه

بي تأمل بر بساط پاکبازان پا منه
تا نشويي دست از جان پاي در دريا منه
قسمت صياد از صيد حرم دل خوردن است
امن مي خواهي، ز حد خويش بيرون پا منه
چون نداري ترجماني همچو عيسي در کنار
مهر خاموشي چو مريم بر لب گويا منه
گوشه گيري در ميان خلق تنها بودن است
بر دل خود بار کوه قاف چون عنقا منه
بر سبکروحان گران گرديدن از انصاف نيست
برنداري باري از دل، بار بر دلها منه
چاه خس پوشي است در هر گام اين وحشت سرا
بي عصا زنهار در صحراي امکان پا منه
گوشه گير از خلق چون آيينه ات بي زنگ شد
خرمن خود را چو کردي پاک در صحرا منه
آه سرد نااميدي مي کند کار خزان
چوب منع اي باغبان در پيش راه ما منه
مي شود بر زود سيريها گواه پا بجا
وقت رفتن ميهمان را کفش پيش پا منه
بالش خار است سر از خواب چون سنگين شود
زير سر چون تن پرستان بالش خارا منه
شهپر پروانه نتواند نقاب شمع شد
پرده بر رخسار خود اي آتشين سيما منه
نسخه داغي به دست آر از دل پرشور ما
دل به داغ بي نمک چون لاله حمرا منه
از تواضع هاي رسمي مي کنندت سنگسار
تا ميسر مي شود از خانه بيرون پا منه
ديده را از خون دل مگذار صائب بي نصيب
آنچه مي بايد به ساغر ريخت در مينا منه