شماره ١٧٦: با وجود بي بري در هيچ محفل پا منه

با وجود بي بري در هيچ محفل پا منه
برنداري باري از دل، بار بر دلها منه
شمع از گردن فرازي سر به جاي پا نهاد
ترک کن گردنکشي، سر را به جاي پا منه
حيرت و آسودگي را فرق کن از يکدگر
تهمت غفلت به چشم دوربين ما منه
مانع سيل سبک جولان نگردد کوچه بند
عاشقان را آستين بر چشم خونپالا منه
گر نمي خواهي شود پامال حسن خدمتت
وقت رفتن ميهمان را کفش پيش پا منه
نام هر کس در خور سنگ نشان گردد بلند
پشت آسايش به کوه قاف اي عنقا منه
در نيام تنگ نتواند دو تيغ آسوده شد
برنيايي تا ز خود در خلوت ما پا منه
رحم کردن بر ستمکاران، ستم بر عالمي است
پنبه بر داغ پلنگ خشمگين بيجا منه
دست خالي بر دل محتاج مي باشد گران
چون نداري خرده زر، دست بر دلها منه
روح قدسي را مکن صائب اسير آب و گل
شرم کن، بار خران بر گردن عيسي منه