شماره ١٧٥: در دل از نادان فزون صاحب هنر دارد گره

در دل از نادان فزون صاحب هنر دارد گره
سرو موزون از درختان بيشتر دارد گره
در گلستان جهان هر لاله رخساري که هست
از غم عشق تو آهي در جگر دارد گره
در گرفتاري حلاوت هاي عالم مضمرست
ني به هر بندي جدا تنگ شکر دارد گره
بس که مي پيچم دل شبها به ياد زلف او
هر رگم از رشته تب بيشتر دارد گره
از دو ناخن گر گره وا مي شود، چون از صدف
بر جبين خويشتن دايم گهر دارد گره؟
آه سردي از لب هر کس که مي گردد بلند
آفتابي در ته دل چون سحر دارد گره
رشته نگسسته باشد بي گره، چون اشک من
نگسلد هر چند از هم بيشتر دارد گره؟
نيست جاي پرفشاني تنگناي آسمان
ورنه دل در سينه چندين بال و پر دارد گره
تا شدم از غنچه خسبان، شد پر از گل دامنم
در گشاد کارها دست دگر دارد گره
چون گشايد کار من زان در که دربانش ز منع
از دم عقرب بر ابرو بيشتر دارد گره
از سبک مغزي به فرقش تيغ مي بارد مدام
بر جبين خويش هر کس چون سپر دارد گره
يک گره افزون نباشد رشته زنار را
سبحه تزوير از صد رهگذر دارد گره
ريخت چون برگ خزان از عقده دل ناخنم
حرف پوچ است اين که از ناخن خطر دارد گره
در تلاش رشته کار من بي دست و پا
با همه بي دست و پايي بال و پر دارد گره
قرب حق در قبض بيش از بسط عارف را بود
با گهر در رشته پيوند دگر دارد گره
عقده زود از جبهه اهل کرم وا مي شود
از حباب پوچ درياي گهر دارد گره
نيست ممکن سربرآرد از گريبان گهر
رشته از کوتاه بيني تا به سر دارد گره
نيست صائب دلخراشي کار اشک صافدل
ورنه در هر قطره اي صد نيشتر دارد گره