شماره ١٧٣: در گلويم اشک رنگارنگ مي گردد گره

در گلويم اشک رنگارنگ مي گردد گره
کاروان در راههاي تنگ مي گردد گره
نيست آغوش فلاخن جاي لنگ سنگ را
در سر مجنون کجا فرهنگ مي گردد گره؟
از تراوش زخم اگر مانع شود خوناب را
شکوه هم در سينه هاي تنگ مي گردد گره
بعد عمري چون صدف گر قطره آبي خورم
در گلوي تشنه ام چون سنگ مي گردد گره
در بياباني که من چون گردباد افتاده ام
راه مي پيچد به خود، فرسنگ مي گردد گره
نعره از مستان تراوش مي کند بي اختيار
نغمه کي در ساز سير آهنگ مي گردد گره؟
در کمان پيوسته مي آيد مرا بر سنگ تير
در دهان حرف من دلتنگ مي گردد گره
لنگر طاقت حريف خرده اسرار نيست
اين شرار شوخ کي در سنگ مي گردد گره؟
پيچ و تابي موي آتشديده را لازم بود
گردرويش زان خط شبرنگ مي گردد گره
از دل خونگرم من دامن کشيدن مشکل است
نقش بر آيينه ام چون زنگ مي گردد گره
مرغ را در بيضه بال و پر گشودن مشکل است
فکر صائب در زمين تنگ مي گردد گره