شماره ١٧١: در گلستان برگ عيش اندوختم بي فايده

در گلستان برگ عيش اندوختم بي فايده
چون گل از جمعيت خود سوختم بي فايده
کيمياي رستگاري بود در دست تهي
من ز غفلت سيم و زر اندوختم بي فايده
گشت از ترک ادب هر بي حيايي کامياب
من درين محفل ادب آموختم بي فايده
گوهر مقصود در گنجينه دل فرش بود
من درين دريا نفس را سوختم بي فايده
نيست جز تسليم ساحل عالم پرشور را
من درين دريا شنا آموختم بي فايده
ساده مي بايست کردن دل ز هر نقشي که هست
من دماغ از علم رسمي سوختم بي فايده
نيست رقت در دل سر در هوايان يک شرر
در حضور شمع خود را سوختم بي فايده
از جواهر سرمه من ديده اي بينا نشد
در ره کوران چراغ افروختم بي فايده
نيست در آهن دلان پيوند نيکان را اثر
سوزن خود را به عيسي دوختم بي فايده
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد حکيم
عمرها علم و ادب آموختم بي فايده