شماره ١٦٧: صبح شد برخيز مطرب گوشمال ساز ده

صبح شد برخيز مطرب گوشمال ساز ده
عيشهاي شب پريشان گشته را آواز ده
هيچ ساز از دلنوازي نيست سير آهنگتر
چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده
جام را لبريزتر از ديده عشاق کن
از صف درياکشان آنگه مرا آواز ده
مرغ دل را بيش ازين مپسند در بند قفس
شاهباز لامکان را شهپر پرواز ده
تيره منشين در حريم ميکشان چون زاهدان
پيش يوسف طلعتان آيينه را پرداز ده
موجه درياي رحمت کار خود را مي کند
اختيار دل به آن زلف کمندانداز ده
سرمپيچ از بي دلي زنهار از زخم زبان
بوسه ها چون شمع روشن بر دهان گاز ده
کوري بي منت از چشم به منت خوشترست
گر تواني بوي پيراهن به يوسف باز ده
قابل احسان نمي باشند کافرنعمتان
از قفس نالندگان را رخصت پرواز ده
خنده هاي بي غمي در کوهساران مفت نيست
همچو کبکان تن به زخم چنگل شهباز ده
شبنم از روشندلي آيينه خورشيد شد
اي کم از شبنم تو هم آيينه را پرداز ده
ناله حاضر جواب کوهکن استاده است
دل ز سنگ خاره کن در بيستون آواز ده
چون نمودي سير و دور خويش را صائب تمام
روشني چون مه به خورشيد درخشان باز ده