شماره ١٦٠: چون به ياد شرم مي افتم در اثناي نگاه

چون به ياد شرم مي افتم در اثناي نگاه
مي زند غيرت ز مژگان تيشه بر پاي نگاه
تخته مشق خط شبرنگ يارب چون شود
صفحه رويي که مي ماند بر او جاي نگاه
حسرت جاويد را حيرت تلافي مي کند
برنمي آيد به يک ديدن تمناي نگاه
همچو آن سرچشمه کز کاوش فزونتر مي شود
بيش شد سامان حسن او ز يغماي نگاه
اشک شبنم بوي گل را مانع پرواز نيست
گريه نتواند نهادن بند بر پاي نگاه
اين چه حسن عالم آشوب است کز نظاره اش
مي کنند از شوق سبقت بر هم اجزاي گناه
گر چه چشمش را ز بيماري دماغ ناز نيست
بر سر کارست دايم کارفرماي نگاه
از نگاه ما که در باغ تجلي محرم است
رومگردان اي بهشت عالم آراي نگاه
داغش از چشم غزالان مي شود ناسورتر
سر به صحرا داد هر کس را که سوداي نگاه
تا به گرد گلشن رخسار او گرديده است
سر چو مژگان مي نهم هر لحظه بر پاي نگاه
شرم در بيرون در چون حلقه مي پيچد به خود
در حريم حسن او صائب ز غوغاي نگاه
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد رهي
چون پري از ديده غايب شد در اثناي نگاه