شماره ١٥٩: حسن را از چشم بد شرم و حيا دارد نگاه

حسن را از چشم بد شرم و حيا دارد نگاه
شمع را فانوس از باد صبا دارد نگاه
از توکل مي توان آمد سلامت بر کنار
کشتي ما را خدا از ناخدا دارد نگاه
شمع دولت را ز دست افشاني صبح زوال
در پناه خود مگر دست دعا دارد نگاه
چون گسست از رشته سوزن، زود خود را گم کند
شوخ چشمان را نگهبان از خطا دارد نگاه
برق را در دست خود نبود عنان اختيار
حسن هيهات است خود را از جفا دارد نگاه
کاه مي آيد به دنبالش چو گندم سينه چاک
گر عنان جذبه خود کهربا دارد نگاه
تير بي پر را کمال بال و پر جولان شود
چون عنان عمر را قد دوتا دارد نگاه؟
راز عشق پرده در از گفتگو گل مي کند
بوي گل را در گريبان چون صبا دارد نگاه؟
از هوسناکان کند پرهيز، چشم شرمگين
همچو بيماري که خود را از هوا دارد نگاه
همچو مرغ دام بيش از دانه مي آيم به کار
از گرفتاران اگر زلفش مرا دارد نگاه
کوه را صحرانورد آن جلوه مستانه کرد
در ره سيل بهاران کيست جا دارد نگاه؟
پيش اين سيلاب را اقبال نتواند گرفت
دامن دولت مگر دست دعا دارد نگاه
دل چو سودايي شود در تن نمي گيرد قرار
نافه را چون ناف آهوي ختا دارد نگاه؟
لقمه بي استخوان پيش سگان مي افکند
آن که مشتي استخوان را از هما دارد نگاه
دل نبازد هر که را باشد سلاحي از صلاح
پيش چندين صف به جرأت مقتدا دارد نگاه
مي زنم بر کوچه بيگانگي ديوانه وار
کيست صائب پاس چندين آشنا دارد نگاه؟