شماره ١٥٦: بوالهوس از خط نظر پوشيد زان روي چو ماه

بوالهوس از خط نظر پوشيد زان روي چو ماه
خط به چشم بي سوادان مي کند عالم سياه
گفتم از خط خارخار عشق من کمتر شود
شد خطش دام تماشاي دگر بهر نگاه
از غبار خط يکي صد گشت پيچ و تاب زلف
شد علم انگشت زنهاري ز گرد اين سپاه
وصف کردم تا به ماه آن چهره را از سادگي
از زمين تا آسمان ممنون من گرديد ماه!
بر گواهان لباسي گر چه نبود اعتماد
ماه کنعان را بود بس چاک پيراهن گواه
تن به امداد خسيسان درمده چون ماه مصر
کافکنند از قيمت نازل ترا ديگر به چاه
بر سبکروحان گراني مي کند اندک غمي
لنگر پرواز گردد ديده ها را برگ کاه
هر که بر حرفم نهد انگشت، ريزد خون خويش
کشته گردد مار کجرو چون گذارد پا به راه
دست بي ريزش فقيران را وبال گردن است
ابر بي باران کند دلهاي روشن را سياه
در بلا بودن بود صائب به از بيم بلا
از هوا گيرد خموشي را چراغ صبحگاه