شماره ١٥٥: خامش گويا بود چشم سخنگوي تو

خامش گويا بود چشم سخنگوي تو
نقطه بسم الله است خال بر ابروي تو
خال سيه فام تو مرکز وحدت بود
دايره کثرت است سلسله موي تو
نعل در آتش نهد بر ورق برگ گل
شبنم آسوده را شوق گل روي تو
پنجه مرجان کند شانه شمشاد را
از دل خون گشتگان سلسله موي تو
عطسه پريشان کند مغز غزالان چين
گر به ختا بگذرد نکهت گيسوي تو
پرده گوش مرا چون ورق لاله کرد
از سخن آتشين لعل سخنگوي تو
گر نبرد شمع پيش پرتو رخساره ات
شانه کند راه گم در خم گيسوي تو
پرده بيگانگي چند بود در ميان؟
سوختم، از جيب گل چند کشم بوي تو؟
تا اثر از ماه نو بر ورق چرخ هست
قبله صائب بود گوشه ابروي تو