شماره ١٥٤: چشمي که فتاد بر لقاي تو

چشمي که فتاد بر لقاي تو
شد مشرق گوهر از صفاي تو
هر روز هزار باد مي ميرد
هر کس که نمرد از براي تو
جان داد به خضر چشمه حيوان
از غيرت لعل جانفزاي تو
مي شد چو شکوفه مغزها رقصان
مي داشت بهار اگر هواي تو
پيوسته به آب خضر شد جويش
جان داد کسي که زير پاي تو
بر خاک چو برگ لاله مي ريزد
خوني که نمي شود حناي تو
مي کرد هزار باغبان در خاک
گل را مي بود اگر وفاي تو
مي داشت بصيرتي اگر رضوان
مي داد بهشت رونماي تو
صياد ترا چو آهوي مشکين
بوي تو بس است رهنماي تو
پاي اندازي است اطلس گردون
در رهگذر برهنه پاي تو
آيينه به آب چشم درماند
بي پرده اگر شود لقاي تو
شمشير برهنه مي شود در دل
آبي که خورند بي رضاي تو
اکسير حيات جاودان دارد
چشم صائب ز خاک پاي تو