شماره ١٥٣: اي دل ز اوضاع جهان بيگانه شو بيگانه شو

اي دل ز اوضاع جهان بيگانه شو بيگانه شو
با آن نگار خانگي همخانه شو همخانه شو
از اهل دنيا نيستي در فکر عقبي نيستي
دست از دو عالم برفشان ديوانه شو ديوانه شو
يک چند در خواب گران بردي بسر چون غافلان
چندي دگر در عاشقي افسانه شو افسانه شو
از ديده هر روشني در غيب باشد روزني
هر جا به شمعي برخوري پروانه شو پروانه شو
آن گنج با شمع گهر ويرانه جويد در بدر
تا جهد داري اي پسر ويرانه شو ويرانه شو
خواهي ز دست يکدگر گيرند ميخواران ترا
دست از گرانجاني بشو پيمانه شو پيمانه شو
از هوشياري نقل پا سد سکندر مي شود
چون سيل در راه طلب مستانه شو مستانه شو
تا در حريم زلف او گستاخ گردي همچو بو
با صدزبان در خامشي چون شانه شو چون شانه شو
در پله ديوانگي فرش است سنگ کودکان
مرد ملامت نيستي فرزانه شو فرزانه شو
خود را نسوزي پاک اگر از عيب خود را پاک کن
دريا چو نتواني شدن دردانه شو دردانه شو
شبنم ز راه نيستي با مهر تابان شد يکي
جان را به جانان برفشان جانانه شو جانانه شو
از عارف رومي شنو گر حرف صائب نشنوي
حيلت رها کن عاشقا ديوانه شو ديوانه شو