شماره ١٤٦: دام و کمند گردن دلهاست آرزو

دام و کمند گردن دلهاست آرزو
دل مشت خار و موجه درياست آرزو
از دامن گشاده صحراي سينه ها
چون موجه سراب سبکپاست آرزو
از چشم سوزن است دل خلق تنگتر
تا چون گره به رشته جانهاست آرزو
هر لحظه خار پيرهن يوسفي شود
گستاختر ز دست زليخاست آرزو
گردي پديد نيست ازان آرزوي دل
در عالمي که باديه پيماست آرزو
از آرزوست عالم ايجاد منتظم
عالم بپاست تا به سرپاست آرزو
چون خر به گل ز همت پست تو مانده است
ورنه براق عالم بالاست آرزو
باقي شود چو صرف کني در امور خير
هرچند بي ثبات چو دنياست آرزو
تا در تو هست خار هوس همچو گردباد
بيهوده گرد دامن صحراست آرزو
عيسي به چرخ از دل بي آرزو رسيد
دل ساده کن که سلسله پاست آرزو
مهر سکوت با دل بي آرزو خوش است
از خامشي چه سود چو گوياست آرزو
هر کوچه اي که هست چو خورشيد مي دود
يارب ز جستجوي که شيداست آرزو؟
با خاک شد برابر ازين طفل مشربان
ورنه ز نقص و عيب مبراست آرزو
زاهد اگر ز لذت دنيا گشته است
چون طفل روزه دار سراپاست آرزو
در روزگار پاکي دامان حسن تو
دست ز کار رفته دلهاست آرزو
کوتاه نيست دست تمنا ز هيچ کام
جام جهان نماي نظرهاست آرزو
از آرزو اثر نبود در دل درست
خونابه جراحت دلهاست آرزو
نتوان زدن به تير هوايي نشانه را
مقصود دل کجا و کجاهاست آرزو
صائب چو موميايي و چون سنگ روز و شب
در بستن و شکستن دلهاست آرزو
اين آن غزل که مولوي روم گفته است
گر گوهري ببين که چه درياست آرزو