شماره ١٤٥: اي دل گشاد کار خود از آن و اين مجو

اي دل گشاد کار خود از آن و اين مجو
اين قفل را کليد ز هر آستين مجو
روي دل از خسيس نهادان طلب مکن
از خار و خس ملايمت ياسمين مجو
حال دل گرفته به هر بي بصر مگوي
از دوزخي کليد بهشت برين مجو
زنبور کافرند سراسر ستارگان
زنهار ازين سياه دلان انگبين مجو
خواهي که بر تو آتش سوزان شود بهشت
امداد چون خليل ز روح الامين مجو
بشناس استخوان و طباشير را ز هم
از صبح اولين، نفس راستين مجو
در هر کس آنچه هست همان را ازو طلب
لنگر ز آسمان، حرکت از زمين مجو
آرامش دل تو برون است از آب و گل
در دامن آنچه گم شود از آستين مجو
شايستگي کليد بود قفل بسته را
از سنگ، آب بي جگر آتشين مجو
نتوان به بال عاريه بيرون شدن ز خويش
در وادي طلب مدد از آن و اين مجو
گم کرده تو از تو برون نيست، زينهار
گاهي ز آسمان و گهي از زمين مجو
از دست رعشه دار پريشان شود رقم
از دل رميدگان سخن دلنشين مجو
از ديده مي دهند خبر پاک ديدگان
خار گمان ز نرگس عين اليقين مجو
هرگز ز قفل، قفل گشايش نديده است
صائب گشايش از دل اندوهگين مجو