شماره ١٤٢: مپسند پر ز داغ کنم از جفاي تو

مپسند پر ز داغ کنم از جفاي تو
آن کيسه ها که دوخته ام بر وفاي تو
در جبهه ستاره من اين فروغ نيست
يارب به طالع که شدم مبتلاي تو؟
طومار شکوه را نکنم طي به حرف و صوت
تا همچو زلف سرنگذارم به پاي تو
پيمانه اي که دست تو باشد در آن ميان
گر زهر قاتل است بنوشم براي تو
هر چند مي کشد ز درازي به روي خاک
دست که مي رسد به دو زلف رساي تو؟
آب خضر ز چشمه سوزن روان شود
آيد چو در حديث لب جانفزاي تو
شرم تو گفتم از خط شبرنگ کم شود
يک پرده هم فزود ز خط بر حياي تو
بيگانه پروري چو تو در کاينات نيست
بيچاره عاشقي که شود آشناي تو
شادم به مرگ خود که هلاک تو مي شوم
با زندگي خوشم که بميرم براي تو
دايم به روي دست دعا جلوه مي کني
هرگز نديده است کسي نقش پاي تو
هرگز ز ناز اگر چه به دنبال ننگري
افتاده اند هر دو جهان در قفاي تو
بسيار در لطافت دل سعي مي کني
از پرده دل است همانا قباي تو
بيگانه وار مي نگري در مثال خويش
من چون کنم به اين دل ديرآشناي تو؟
فارغ بود ز جلوه رنگين نوبهار
هر کس که چيد گل ز خزان حناي تو
خط هم دميد و گوش نکردي به حرف من
داد مرا مگر ز تو گيرد خداي تو
گر بشنوي ازو دو سه حرفي چه مي شود؟
صائب چها شنيد ز مردم براي تو