شماره ١٤١: در خون نشست لاله ز چشم سياه تو

در خون نشست لاله ز چشم سياه تو
گل گوشه گير گشت ز طرف کلاه تو
هرگز به زير پاي نمي بيني از غرور
بيچاره عاشقي که شود خاک راه تو
زلف اين چنين ز دست تو گر مي کشد عنان
خواهد گرفت روي زمين را سپاه تو
چشم غزال، داغ سياهي فکنده اي است
در معرض سياهي چشم سياه تو
آگاه نيستي که چه دلها شکسته است
مشاطه در شکستن طرف کلاه تو
هر چند دست و پاي زند بسته تر شود
هر دل که شد مقيد زلف سياه تو
از هاله زود حلقه کند نام ماه را
خطي که گشت گرد رخ همچو ماه تو
از بيم چشم زخم، ز مژگان آبدار
صد تيغ کرده است حمايل نگاه تو
صد پيرهن عرق کند از شرم، بوي گل
از برگ گل کنند اگر خوابگاه تو
از بس که در ربودن دل تيزچنگ بود
شد تير روي ترکش مژگان نگاه تو
نقش دگر در او نتواند گرفت جاي
آيينه دلي که شود جلوه گاه تو
در خون آهوان حرم کاسه مي زني
صائب چگونه امن شود در پناه تو؟