شماره ١٣٦: نتوان در آب و آينه ديدن مثال تو

نتوان در آب و آينه ديدن مثال تو
چون مد آه، سايه ندارد نهال تو
صيد حرم نداشت ز تيغ تو جان دريغ
من خون خويش را نکنم چون حلال تو؟
از من نمانده عشق بجا غير درد و داغ
آن به که نگذرم به دل بي ملال تو
مور حريص دانه به منزل نمي برد
زينسان که مي برد دل عشاق خال تو
چون بوي گل که مي شود از برگ بيشتر
در پرده بيش فيض رساند جمال تو
وصل مدام به بود از وصل گاه گاه
مستغني از وصال توام با خيال تو
شد قامتت نهال ز آب دو چشم من
انصاف نيست برنخورم از نهال تو
گلگونه عذار شود آفتاب را
شد خون هر که همچو شفق پايمال تو
عاشق ترا به گريه چسان رام خود کند؟
کز بوي خون خويش کند رم غزال تو
چون با رخ تو ماه برآيد، که آفتاب
خون از شفق عرق کند از انفعال تو
صائب شده است تنگ شکرگوش عالمي
از گفتگوي طوطي شيرين مقال تو