شماره ١٣٣: چون سر زند ز مشرق زين آفتاب تو

چون سر زند ز مشرق زين آفتاب تو
صد شاخ گل پياده رود در رکاب تو
در پرده حرف گوي که تبخال بي ادب
دندان نگيرد از لب حاضرجواب تو
فردا که صبح حشر زند چاک پيرهن
دست من است و دامن بند نقاب تو
بر وعده هاي پوچ تو ما بسته ايم دل
خوشتر بود ز چشمه کوثر حباب تو
امروز باز خون که پامال کرده اي؟
خون مي چکد ز حلقه چشم رکاب تو
تعويذ چين حمايل ابرو چه مي کني؟
حسن ترا بس است نگهبان حجاب تو
صائب هنوز اول جوش طبيعت است
افسرده تر ز شيب چرا شد شباب تو؟