شماره ١٣٠: خطت که رفت در بغل هاله ماه ازو

خطت که رفت در بغل هاله ماه ازو
پوشيده است کعبه پلاس سياه ازو
من بسته ام لب طمع، اما نگار من
دارد دهان بوسه فريبي که آه ازو!
عشق کريم سايه فکنده است بر سرت
هر آرزو که مي کشدت دل، بخواه ازو
باغ و بهار چشم و دل قانع من است
صحراي ساده اي که نرويد گياه ازو
زلفت به مشک اگر رقم بندگي کشد
آن خون گرفته کيست که خواهد گواه ازو؟
تا جلوه داد قد قيامت خرام را
آمد هزار منکر محشر به راه ازو
در دودمان خامه صائب نهفته است
برقي که روي صفحه شود همچو ماه ازو