شماره ١٢٨: روزي که پسته ديد لب همچو قند او

روزي که پسته ديد لب همچو قند او
شد خنده زهر در دهن نيم خند او
ليلي وشي که شورش سوادي من ازوست
يک حلقه است چشم غزال از کمند او
جان مي دهد به نرگس بيمار خلق را
عيسي دمي که من شده ام دردمند او
از لطف همچو اشک شود آب پيکرش
از پرده هاي چشم بود گر پرند او
آيد به رنگ سبزه خوابيده در نظر
عمر خضر به سايه سروبلند او
يوسف ز بند عشق عزيز زمانه شد
دل بد مکن که بنده نوازست بند او
از چشم تر به آب رسانند عاشقان
بر هر زمين که پاي گذارد سمند او
خون همچو نافه در جگرش مشک مي شود
پيچد به هر غزال که مشکين کمند او
آن آتشين عذار به گلزار چون رود
گلها کنند خرده خود را سپند او
هر چند صيد لاغر من نيست کشتني
نوميد نيستم ز نگاه کشند او
صائب شده است خانه زنبور سينه ام
از دستبازي مژه هاي بلند او