شماره ١١٣: اي دل غافل از اسباب جهان دست بشو

اي دل غافل از اسباب جهان دست بشو
از ثبات قدم ريگ روان دست بشو
همچو اوراق خزان پا به رکاب است حواس
از وفاداري اوراق خزان دست بشو
تا به آن کان ملاحت نمکي تازه کني
اول از مايده بي نمکان دست بشو
دست اگر از خودي خود نتواني شستن
مشت آبي به کف آر از دگران دست بشو
تخم چون سوخت برومند نگردد هرگز
برو اي عقل ازين سوخته جان دست بشو
آنقدر باش درين بوته که دل آب شود
آب چون شد دلت از هر دو جهان دست بشو
پيشتر زان که بشويند به خون رخسارت
داغ بر دل نه، ازين لاله رخان دست بشو
تا به شيرين جهان چون شکر و شير شوي
کوهکن وار ز شيريني جان دست بشو
هست تا در جگر از اشک ندامت آبي
صائب از دامن ابناي زمان دست بشو