شماره ١٠٨: نه خط است اين که دميد از لب جان پرور تو

نه خط است اين که دميد از لب جان پرور تو
که به دل بردن ما بست کمر شکر تو
دل دو نيم است ز لعل لب جان پرور تو
بازمانده است دهان صدف از گوهر تو
مي چکد بس که مي از لعل مي آلود ترا
تهي از باده به خوردن نشود ساغر تو
پرده شرم ازان چهره نوخط بردار
چند باشد چو زره زير قبا جوهر تو؟
عمر جاويد به نظارگيان مي بخشد
هر که چون زلف شبي روز کند در بر تو
مي پرد چشم جهان در طلبش چون مه عيد
تا که را چشم فتد بر کمر لاغر تو
تا به دامان قيامت گل ازو مي ريزد
دست هر کس که شبي ماند به زير سر تو
گردن سنگ شود نرم ز پروانه عزل
سخت تر شد ز خط سبز دل کافر تو
راه چون خانه دربسته در او نتوان يافت
گر چه چون آينه بازست به عالم در تو
لب زخم من و اظهار شکايت، هيهات
که گشوده است بغل در هوس خنجر تو
اين غزل آن غزل خواجه سنايي است که گفت
خنده گريند همي سوختگان در بر تو