شماره ١٠٦: برخوري زان لب ميگون که ز انديشه او

برخوري زان لب ميگون که ز انديشه او
مست شد عالم و مهرست همان شيشه او
بيستون خانه زنبور شود از فرهاد
کند اگر از دل شيرين نشود تيشه او
از فلک چشم مداريد درستي زنهار
که فتاده است ز طاق دل ما شيشه او
هر که را فکر سر زلف تو بر هم پيچيد
شد پريخانه چين خلوت انديشه او
رخنه در بيضه فولاد کند چون جوهر
دانه ء خال تو کز دام بود ريشه او
دل هر کس هدف ناوک بيداد تو شد
برق بيرون نتواند رود از بيشه او
مرو از راه به دلجويي خالش صائب
که جگرخواري عشاق بود پيشه او