شماره ١٠٤: زمين از اشک پرشورم به طوفان مي زند پهلو

زمين از اشک پرشورم به طوفان مي زند پهلو
ز آب گوهره ساحل به عمان مي زند پهلو
ندارد کوتهي در دلربايي زلف ازان عارض
که مصرع چون بلند افتد به ديوان مي زند پهلو
ز فکر کاکل او خاطر آشفته اي دارم
که هر مويم به صد خواب پريشان مي زند پهلو
ز خون کشتگان پروا ندارد تيغ بي باکش
که موج شوخ بر درياي عمان مي زند پهلو
غزال وحشي من چشم خواب آلوده اي دارد
که از شوخي رگ خوابش به مژگان مي زند پهلو
تو از بي جوهري بر نيم جان خويش مي لرزي
وگرنه تيغ او بر آب حيوان مي زند پهلو
دل سرگشته عشاق چه باشد پيش چوگانش
خم زلفي که بر خورشيد تابان مي زند پهلو
نمي گيرد به ظاهر گر چه دست من سر زلفش
ز دل پهلو ندزديدن به احسان مي زند پهلو
مده دامان عشق از کف سر شهرت اگر داري
که داغ عشق بر خورشيد تابان مي زند پهلو
ز چشم بد خدا خاک قناعت را نگه دارد!
که خون آنجا به نعمت هاي الوان مي زند پهلو
ز اقبال قناعت مور من زير نگين دارد
کف خاکي که بر ملک سليمان مي زند پهلو
چه خواهد بود صائب نوشخند آن لب شيرين
که حرف تلخ او بر شکرستان مي زند پهلو