شماره ١٠٠: زهي گردون کف بي مغزي از درياي عاشق تو

زهي گردون کف بي مغزي از درياي عاشق تو
دو عالم يک گريبان چاک از سوداي عشق تو
ز شرم ناکسي چون اشک مي غلطد به خاک و خون
سر خورشيد عالمتاب زير پاي عشق تو
درين راه به دل نزديک، گمراهي نمي باشد
که جاي سبزه خيزد خضر از صحراي عشق تو
ز کوتاهي خجالت مي کشد با آن رسايي ها
قباي اطلس افلاک بر بالاي عشق تو
ز خورشيد قيامت آب در چشمش نمي گردد
دهد هر کس که چشمي آب از سيماي عشق تو
شود هر پاره اش مهپاره اي دريانوردان را
هر آن کشتي که گردد غرقه درياي عشق تو
چو خورشيد قيامت گرم مي سازد جهاني را
سر هر کس که گرددگرم از صهباي عشق تو
به دل دارد چو عمر جاودان زخم نماياني
درين هنگامه خضر از تيغ استغناي عشق تو
چه باشد دل، که کرد از شوخي اين سقف معلق را
مشبک همچو مجمر شعله رعناي عشق تو
نمي گيرد به خود خاکسترش شيرازه محشر
به هر خرمن که افتد برق بي پرواي عشق تو
به اسرار حقيقت چون لب منصور شد گويا
لب جام از مي منصوري ميناي عشق تو
فروغ مهر تابان ذره را در وجد مي آرد
وگرنه کيست صائب تا شود جوياي عشق تو