شماره ٩٧: چه خوش باشد که گردد ديده روشن از عذار تو

چه خوش باشد که گردد ديده روشن از عذار تو
جواهر سرمه بينش شود خط غبار تو
تو مشغول شکار باز و شاهيني، چه مي داني
که ما را چشم و دل چون مي پرداز انتظار تو
غزالان حرم را داغ دارد از سرافرازي
بلند اقبال نخجيري که مي گردد شکار تو
خروش عاشقان گر کوه را از جاي بردارد
عجب دارم صدا برگردد از کوه وقار تو
روان گردد به صحرا رود نيل از زهره شيران
فتد گر بر نيستان برق تيغ شعله بار تو
نشد پامال موري از تو اي سرو سبک جولان
شود نقش قدم دست دعا در رهگذار تو
کهن سقف فلک نزديک بود از يکدگر ريزد
ستون آسمان ها گشت عدل پايدار تو
زليخا گر جوان شد در زمان ماه کنعاني
گرفت از سر جواني آسمان در روزگار تو
نگردد غنچه بال و پر ز دلسوزي ملايک را
که نننشيند غباري از عوارض بر عذار تو
شود خاک مراد اهل عالم طاق ابرويش
به روي هر که بنشيند غبار رهگذار تو
سکندر برد در خاک آرزوي آب حيوان را
سراسر مي رود آب خضر در جويبار تو
به اين پاکي ندارد گوهري در نه صدف گردون
که غيرت مي برد بر هم نهان و آشکار تو
ز حزم دوربين گشتي دعاي جوشن عالم
که هر جا باشي، از دست دعا باشد حصار تو