شماره ٩٤: چو بنشيند، شود صد کوه تمکين همنشين با او

چو بنشيند، شود صد کوه تمکين همنشين با او
چو برخيزد ز جا، از جاي برخيزد زمين با او
ز فيض داغ سودا دام و دد شد رام با مجنون
سليمان مي شود هر کس که باشد اين نگين با او
نظر با ساعد سيمش چراغ صبح را ماند
برآرد گر يد بيضا سر از يک آستين با او
لب دعوي گشودن مي دهد يادي ز بي مغزي
صدف لب بسته باشد تا بود در ثمين با او
مآل خواجه ممسک به زنبور عسل ماند
که نيشي ماند از صدخانه پرانگبين با او
من از شرح پريشان حالي دل عاجزم صائب
به سرگوشي مگر گويد دو زلف عنبرين با او