شماره ٨٤: محو چون خواهي شد آخر محو آن رخسار شو

محو چون خواهي شد آخر محو آن رخسار شو
خاک چون مي گردي آخر خاک پاي يار شو
برنمي دارد گراني راه صحراي طلب
گرد هستي برفشان از خود سبکرفتار شو
در سيه کاري سرآمد روزگارت چون قلم
از سر گفتار بگذر، بر سر کردار شو
جامه احرام را بر خود کفن کردن خطاست
گر نداري زنده شب را، در سحر بيدار شو
چون حباب از حرف پوچ است اين تهيدستي ترا
مهر خاموشي به لب زن، مخزن اسرار شو
در خرابي هاي تن تردست چون سيلاب باش
چون به ديوار يتيمان مي رسي معمار شو
سخت رويي موجه آفات را آهن رباست
مرد سوهان حوادث نيستي هموار شو
چند چون پرگار خواهي گشت بر گرد جهان؟
پاي در دامن گره کن مرکز ادوار شو
خار بي گل چند خواهي بود از تيغ زبان؟
بي زباني پيشه خود کن گل بي خار شو
گنج را بي زبان ممکن نيست صائب يافتن
بي تأمل در دهان اژدها و مار شو