شماره ٧٨: برنمي آيد کسي با خوي يک پهلوي تو

برنمي آيد کسي با خوي يک پهلوي تو
هست يک پهلوتر از خواب جوانان خوي تو
تيغ جوهردار با جوهر زبان بازي کند
بي اشارت نيست يک دم گوشه ابروي تو
تنگتر از خانه چشم است بر سيلاب اشک
دامن صحراي امکان بر رم آهوي تو
شبنمي گر هست وقت صبح گل را بر عذار
از حيا طوفان کند هر دم عرق بر روي تو
مي کند در عطسه اي تسليم جان را همچو صبح
در دماغ هر سبکروحي که پيچد بوي تو
از سرش افتاد کلاه عقل در اول نگاه
هر که اندازد نظر بر قامت دلجوي تو
حسن عالمسوز را بي پرده ديدن مشکل است
آب شد آيينه تا گرديد رو بر روي تو
نيست حسن شوخ را از پيچ و تاب او نجات
دل چسان آيد برون از حلقه هاي موي تو؟
مشت خاک من کي آيد در نظر جايي که هست
آسمان از غنچه خسبان حريم کوي تو
مي گذارد پنبه در گوش از نواي بلبلان
هر که صائب آشنا گردد به گفت وگوي تو