شماره ٧٦: بس که تندي کرد با پهلونشينان خوي تو

بس که تندي کرد با پهلونشينان خوي تو
تيغ مي لرزد چو برگ بيد در پهلوي تو!
نسخه حسن تو ز حرف مکرر ساده است
پيچ و تاب خاص دارد چون کمر هر موي تو
تخم قابل در زمين پاک، گوهر مي شود
دانه ياقوت مي سازد عرق را روي تو
از حيا روي تو گر بيرون نيايد از نقاب
دور گردان را به مطلب مي رساند بوي تو
ناخن الماس مي گردد به چشمش ماه عيد
ديده هر کس که افتاده است بر ابروي تو
سيل بي زنهار چون گرداب مي گردد گره
بس که افتاده است دامنگير خاک کوي تو
طوق قمري سرو را گرديد طوق بندگي
تا به سير گلشن آمد قامت دلجوي تو
چون حنا کز رفتن هندوستان گردد سياه
خون دلها مشک شد در حلقه گيسوي تو
مي شمارد ديده صياد، داغ لاله را
بس که وحشت دارد از نظارگي آهوي تو
مي شود هر شعله اش انگشت زنهار دگر
آتش سوزان اگر گردد طرف با خوي تو
چون گهر هر چند پهلوي تو چرب افتاده است
رنج بايک است رزق رشته از پهلوي تو
شمعها سر در گريبان خموشي مي کشند
برفروزد از شراب آتشين چون روي تو
آنقدرها مست و بي باکي که خون عاشقان
مي شود آب خمار نرگس جادوي تو
من که نامحرم شمارم ديده آيينه را
چون توانم بوالهوس را ديد همزانوي تو؟
گل فتد در ديده اش از ديدن خورشيد و ماه
چشم صائب آشنا گرديد تا با روي تو