شماره ٦٧: از پريشاني نينديشد گداي زلف تو

از پريشاني نينديشد گداي زلف تو
عمر جاويدان بود کمتر سخاي زلف تو
محو گردد نقطه اش در مد عمر جاودان
هر که سازد خرده جان را فداي زلف تو
رشته جمعيت اوراق از شيرازه است
هست بر آشفتگان واجب دعاي زلف تو
برنگيرد دانه تسبيح دلها را ز خاک
رشته زنار کافر ماجراي زلف تو
در کنار آب حيوان افتد از موج سراب
از دو عالم بگذرد هر کس براي زلف تو
هر طرف چون نافه صد خونين جگر افتاده است
تا که را از خاک بردارد هواي زلف تو
هيچ مغزي نيست کز ديوانگي معمور نيست
در زمان مد احسان رساي زلف تو
کاسه دريوزه سازد ناف را آهوي چين
تا کند بويي گدايي از هواي زلف تو
دل که مي افشاند دامن بر عبير پيرهن
خاکبازي مي کند در کوچه هاي زلف تو
چون توانم صائب از فرمان او گردن کشيد؟
من که از عالم بريدم از براي زلف تو