شماره ٦٠: مي خورد خون فراغت تشنه آزار تو

مي خورد خون فراغت تشنه آزار تو
دست از دست مسيحا مي کشد بيمار تو
نيم جاني داشتم نزديک لب آورده ام
بر سر حرف است اگر شيريني گفتار تو
بر سر اقبال با هم گفتگوها کرده اند
سايه بال هما با طره دستار تو
سرو مي ترسم که بال قمريان را بشکند
سخت مي پيچد به خود از غيرت رفتار تو
صائب اين طرز سخن را از کجا آورده اي؟
خنده بر گل مي زند رنگيني اشعار تو