شماره ٥٧: از نگاه گرم گردد آفتابي روي او

از نگاه گرم گردد آفتابي روي او
وز فروغ چهره آتش ديده گردد موي او
همچو بوي گل که صد تو مي شود از برگ خويش
بيشتر ظاهر شود از پرده نور روي او
در گريبان صبا مشتي عرق گرديده است
نکهت پيراهن يوسف ز شرم بوي او
با هزاران دست نتواند عنان دل گرفت
سرو در وقت خرام قامت دلجوي او
از گداز شرم با آن خيرگي گردد هلال
بگذرد گر آفتاب شوخ چشم از کوي او
چون صف مژگان دو عالم را کند زير و زبر
تيغ را سازد علم چون غمزه جادوي او
مي رود دايم سراسر در خيابان بهشت
هر که را زخم نماياني است از بازوي او
مي زند چون گل دو عالم موج آغوش اميد
تا کجا شمشير خواباند خم ابروي ما
نيست در دامان گل شبنم، که تا روي تو ديد
از خجالت آب شد آيين بر زانوي او
چون تواند ديده صائب به گرد او رسيد؟
خاک زد در ديده اختر رم آهوي او