شماره ٥٦: خضر اگر در خواب بيند خنجر مژگان او

خضر اگر در خواب بيند خنجر مژگان او
مي شود زخم نمايان عمر جاويدان او
حسن شرم آلود او زيور نمي گيرد به خود
شبنم بيگانه را ره نيست در بستان او
آستين از شاخ گل دارند دايم بر دهن
غنچه ها از شرم شکرخنده پنهان او
همچو آب زندگاني نيمخورد خضر نيست
سر به مهر شرم باشد چشمه حيوان او
نعل شبنم را ز برگ لاله بر آتش نهد
اشتياق آفتاب چهره تابان او
دامن از دسن نگارين زليخا مي کشد
ماه مصر از اشتياق گوشه زندان او
عالمي چون گوي گردون بي سر و پا گشته اند
تا که را از خاک بردارد خم چوگان او
خودفروشيهاش مي شد با خريداري بدل
يوسف مصري اگر مي بود در دوران او
از خط شبرنگ آورده است فرماني رخش
تا پيچيد هيچ دل سر از خط فرمان او
روز محشر را به آساني به شب مي آورد
هر که يک شب را به روز آورد در هجران او
تا چه باشد مشت خاک من، که کوه طور را
در فلاخن مي گذارد شوخي جولان او
صائب از انديشه ترتيب ديوان فارغ است
هر که باشد سينه روشندلان ديوان او