شماره ٥٤: دلنشين افتاده است از بس که خط و خال او

دلنشين افتاده است از بس که خط و خال او
ريشه در آيينه چون جوهر کند تمثال او
حيرت آن روي آتشناک مهر لب شده است
ورنه صد فرياد دارد هر سپند خال او
صورت ديوار مي آيد به جان بي نفس
وقت بيرون آمدن از خانه در دنبال او
نيست چون تير کمان سخت بر گرديدنش
مي دود هر کس ز خود بيرون به استقبال او
دور باش ناز او از بس غيور افتاده است
سايه مي آيد به ترس و لرز از دنبال او!
مي توان از نقش پاي او شنيدن بوي خون
بس که گرديده است چون عاشقان پامال او
روي خوبان دگر از باده رنگين گر شود
چهره مي مي شود لعلي ز رنگ آل او
در مقام دلبري ساکن تر از مرکز بود
گر چه آتش زير پا دارد ز عارض خال او
قامت او گر به اين عنوان کند نشو و نما
زود خواهد گشت طوق قمريان خلخال او
مي کند چندين دل آشفته را گردآوري
صائب از هر حلقه اي زلف پريشان حال او