شماره ٥٣: مي دود هر کس ز خود بيرون به استقبال او

مي دود هر کس ز خود بيرون به استقبال او
سايه چون نقش قدم مي ماند از دنبال او
بس که سرو قامت او دلپذير افتاده است
برندارد دل به رفتن آب از تمثال او
نقش پاي او به خون بي گناهان محضري است
بس که گرديده است خون عاشقان پامال او
ما ز بوي پيرهن قانع به ياد يوسفيم
نعمت آن باشد که چشمي نيست در دنبال او
ظاهر از شام غريبان است احوال غريب
حال دل پيداست از زلف پريشان حال او
سکه تا آورد در زر روي، گردانيد پشت
اي خوشا جرمي که عذري هست در دنبال او
در ميان پشت و روي ما را گر فرقي بود
نيست از ادبار گردون فرق تا اقبال ما
شد در آن کنج دهن از خرده بيني گوشه گير
داغ دارد گوشه گيران جهان را خال او
دستگاه بوسه را زير نگين آورده است
دست اگر يابم، به دندان مي کنم تبخال او!
مي کند قالب تهي تا حسن گردانيد روي
بر اميد جان نو آيينه از تمثال او
چون مسيحا همت هر کس بلند افتاده است
آسمان صائب بود چون بيضه زير بال او