شماره ٥٢: هر که را دل آب شد از روي آتشناک او

هر که را دل آب شد از روي آتشناک او
شبنم گلزار جنت گشت چشم پاک او
سر برآورده است اينجا از گريبان بهشت
هر که را باشد سري با حلقه فتراک او
باده لعلي که خون در ساغر من مي کند
تازه رو از گريه شادي است دايم تاک او
دامن حيرت به دست آور که سر عشق را
درنيابي تا نگردي عاجز از ادراک او
ناتواني را که شد افتادگي ها دستگير
روي دريا شد کبد از سيلي خاشاک او
بنده کوي خراباتم که مي سازد گهر
هر که ريزد تخم اشکي در زمين پاک او
اين چنين کز باده نازست صائب يار مست
کي به فکر عاشقان افتد دل بي باک او؟