شماره ٤٩: عشق سلطان و زمين ميدان، فلک چوگان در او

عشق سلطان و زمين ميدان، فلک چوگان در او
سرفرازان جهان چون گوي سرگردان در او
عالم از حسن ازل يک چهره آراسته است
در بهشت افتاد هر چشمي که شد حيران در او
از سپهر سفله تشريف تن آساني مخواه
پيرهن از چاه دارد يوسف کنعان در او
گر به اين عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خنده سوفار گردد غنچه پيکان در او
بحر خونخواري است بي ساحل جهان آب و گل
کز تريهاي فلک دايم بود طوفان در او
بعد عمري آسان گر لقمه اي احسان کند
استخوان خشکي منت بود پنهان در او
از گلستاني که من دارم اميد برگ عيش
نيست جز زخم نمايان يک لب خندان در او
بر سر بازار آب زندگي آيينه اي است
چهره هر کس به نوبت مي کند جولان در او
نيست گر چرخ سدل خصم روشن گوهران
از چه باشد در سياهي چشمه حيوان در او؟
چون صدف هر سينه کز گرد علايق پاک شد
گوهر شهوار گردد قطره باران در او
بحر را هر چند در درگاه چوب منع نيست
هست چندين دست رد از پنجه مرجان در او
نيست صائب دل غمين از تنگي زندان جسم
چون صدف تنگ است گوهر مي شود غلطان در او