شماره ٤٣: شد گلستان خارخار من به من

شد گلستان خارخار من به من
گو نپردازد بهار من به من
من غمش را غمگسار خود کنم
گر نسازد غمگسار من به من
چشم آن دارم که نگذارد ز لطف
چشم پرکار تو کار من به من
سخت مي ترسم که آن بيدادگر
واگذارد اختيار من به من
مي کند چون بوي گل در جيب گل
سرکشي ها در کنار من به من
سبز شد در آتش سوزان سپند
رحم کن اي نوبهار من به من
کس به من در ضعف نتواند رسيد
مي کند سبقت غبار من به من
گرد من بر آسمان خواهد رسيد
مي رسد گر شهسوار من به من
شد غبار من فلک سير و هنوز
کار دارد روزگار من به من
ناز شبنم مي کند بر برگ گل
ديده شب زنده دار من به من
آه سرد و رنگ زردي مانده است
صائب از باغ و بهار من به من