شماره ٤٢: پاک کن از لوح جهان زنگ من

پاک کن از لوح جهان زنگ من
تا برهد عشق تو از ننگ من
چند شود جامه بيرنگ دل
چون پر طاوس ز نيرنگ من؟
گر چه لبم نامه سربسته اي است
نامه واکرده بود رنگ من
گردش چشمت به فلاخن گذاشت
عقل من و دانش و فرهنگ من
نيست رهايي سر زلف ترا
گر به فلک مي روي، از چنگ من
گنج چراغ دل ويرانه شد
راه مگردان ز دل تنگ من
مهره گهواره اطفال کرد
شوخي او عقل گرانسنگ من
ديده من کان بدخشان شده است
از رخت اي ساقي گلرنگ من
ناله من چون نبود پايدار؟
کوه غم اوست هم آهنگ من
چاشني صلح دهد در مذاق
جنگ تو اي دلبر خوش جنگ من
آن غزل مولوي است اين که گفت
پيشترآ اي صنمم شنگ من