شماره ٤١: رهن مي ناب شد، جبه و دستار من

رهن مي ناب شد، جبه و دستار من
رفت به باد فنا، خرمن پندار من
مطرب قانون عشق پرده دري ساز کرد
شد کف درياي خون پرده اسرار من
رشته عشق مجاز سر به حقيقت کشيد
حلقه توحيد شد حلقه زنار من
مهر ادب چون سپند از لب اظهار جست
از صدف آمد برون گوهر شهوار من
کرد نمکدان نگون در جگرم شور عشق
صبح قيامت دميد از دل افگار من
آتش و آب جهان باغ و بهار من است
شوق تو تا گشته است قافله سالار من
رنگ چو مهتاب را حاجت مهتاب نيست
چهره زرين بس است شمع شب تار من
کوه غم روزگار بر سر دست من است
گر چه ز نازکدلي شيشه بود بار من
در چمن من نسيم آه ندامت شود
غنچه برون مي رود دست ز گلزار من
بخت ز خواب بهار ديده غفلت گشود
پرده آب حيات گشت شب تار من
ريشه دوانيد عشق در جگر تشنه ام
سوختگي دود کرد از دل افگار من
خون شفق جوش زد زهره صبح آب شد
در دل گردون گرفت آه شرربار من
کوکب اقبال من چون نشود آفتاب؟
صبح بناگوش گشت مشرق انوار من
از سر من همچو برق سيل حوادث گذشت
قلعه فولاد گشت پستي ديوار من
خانه من چون حباب بر سر بحر فناست
جنبش موجي کند رخنه به ديوار من
رتبه بط در شکار هيچ کم از کبک نيست
پاي خم مي بس است دامن کهسار من
عزت ارباب درد خواري و افتادگي است
جاي به مژگان دهد آبله (را) خار من
گر نکند هيچ کس جمع کلام مرا
سينه مردم بس است نسخه اشعار من
گر سوي کاشان روي بهر عزيزان ببر
اين غزل تازه را صائب از افکار من
زمزمه فکر من وجد و سماع آورد
تا غزل مولوي است سر خط افکار من