شماره ٣٤: اشکي که از ندامت ريزند باده خواران

اشکي که از ندامت ريزند باده خواران
شيرازه نشاط است چون رشته هاي باران
ايام خط مگرديد غافل ز گلعذاران
کاين سبزه همعنان است با ابر نوبهاران
تخمي است پوچ در خاک، خوني است مرده در پوست
مغزي که آرميده است در جوش نوبهاران
روي زمين ازيشان رنگ نشاط دارد
حاشا که زرد گردد رخسار لاله کاران
ايام نوبهاران غماز شوره زارست
از خانه برنيايند زهاد روز باران
از روزگار حاصل هر کس به قدر دارد
بي حاصلي است ما را حاصل ز روزگاران
دريا ز جوش گوهر انديشه اي ندارد
ديوانه را نباشد پرواي سنگباران
دام فريب پنهان در زير خاک دارند
ايمن نمي توان بود از مکر سبحه داران
آغاز خط مشکين عيدي است عاشقان را
نزديک شام باشند خوشوقت روزه داران
بر شير، نيستان بود انگشت زينهاري
روزي که بود آن طفل در سلک ني سواران
زان چهره عرقناک زنهار برحذر باش
سيلاب عقل و هوش است اين قطره هاي باران
غواص را ز دريا بيرون خموشي آرد
پاس نفس ضرورست در بزم باده خواران
در پيش سيل آفت کوهي است پاي بر جا
هر چند پست باشد ديوار خاکساران
آيينه پيش زنگي بي آبروي باشد
زشت است دختر رز در چشم هوشياران
دوزخ بهشت گردد پاکيزه طينتان را
در بوته گدازند آسوده خوش عياران
ايام نوجواني غافل مشو ز فرصت
کاين آب برنگردد ديگر به جويباران
چون آب زندگاني صائب به من گواراست
روز مرا سيه کرد هر چند روزگاران