شماره ٣٠: لب تشنگي حرص ندارد جگر من

لب تشنگي حرص ندارد جگر من
خشک از قدح شير برآيد شکر من
در مشرب جان سختي من رطل گران است
هر سنگ که از حادثه آيد به سر من
از مشرق مغرب گل خورشيد برآمد
در خواب بهارست نسيم سحر من
چون ريگ روان منزل من پا به رکاب است
هر سست عناني نشود همسفر من
در خانه و صحراست به لطف تو اميدم
اي خانه نگهدار من و همسفر من
زان زخم نمايان که ز تيغ تو ربودم
افتاد خيابان بهشت از نظر من
در حسرت يک مصرع پرواز بلندست
مجموعه برهم زده بال و پر من
مکتوب وفا در بغلم زنگ برآورد
در بيضه عنقاست مگر نامه بر من؟
صائب منم امروز که در نه صدف چرخ
پيدا نتوان کرد کسي هم گهر من