شماره ٢٩: اي دل به خرابات حقيقت گذري کن

اي دل به خرابات حقيقت گذري کن
خود را به دو پيمانه جهان دگري کن
با مردم ديوانه قلم را نبود کار
از داغ جنون تير قضا را سپري کن
کردي سفر دور بسي سود نبخشيد
يک بار هم از خود سفر مختصري کن
با آب و زمين عذر ز دهقان نپذيرند
تقصير مکن دانه خود را شجري کن
از قيمت گوهر خبري نيست صدف را
گنجينه خود عرض به صاحب نظري کن
در هيچ زمين نيست که فيضي نبود فرش
چون پرتو خورشيد به هر جا گذري کن
زر را به زر آن کس که دهد اهل تميزست
نقد دل و جان صرف بت سيمبري کن
چن رشته دو تا شد ز گسستن شود ايمن
پيوند دل زار به موي کمري کن
کمتر نتوان بود به همت ز نگيني
هر کار که نامي است به نام دگري کن
در دايره بي خبران است خبرها
تحقيق خبر از دل هر بي خبري کن
سيرت نکند جلوه در آيينه فولاد
زنهار در آيينه زانو نظري کن
در پرده دل گر همه يک قطره خون است
چون آبله صرف قدم نيشتري کن
اي چرخ ازين بيش مده جلوه خورشيد
اين داغ جهانسوز به کار جگري کن
اين آن غزل و الهي ماست که فرمود
رو داغ به جاني نه و خون در جگري کن