شماره ٢٤: انديشه زاد از سر بي مغز بدر کن

انديشه زاد از سر بي مغز بدر کن
چون ماه تمام از دل خود زادسفر کن
شکرانه بيداري ازين راه مروتند
هر خفته که يابي، به سر پاي خبر کن
چون همت آزاده روان بدرقه توست
با اسب ني از آتش سوزنده گذر کن
مقراض ره دور، نظرهاي بلندست
قطع نظر از مردم کوتاه نظر کن
کوتاهي ره در قدم فرد روان است
نقش قدم قافله را خاک به سر کن
تا با جگر تشنه توان راه بريدن
مردانه سر از روزن خورشيد به در کن
در دامن ساحل چه بود غير خس و خار
يک چند سفر در دل درياي خطر کن
چون گل، سخن نغمه سرايان چمن را
زين گوش چو بشنيدي، ازان گوش بدر کن
زان پيش که صحبت اثر خود بنمايد
صائب ز حريفان دغا باز حذر کن