شماره ٢٢: بي آب نگردد گهر حسن ز ديدن

بي آب نگردد گهر حسن ز ديدن
باريک نگردد لب ساغر ز مکيدن
تا در دل صياد، تمناي شکارست
از خاطر آهو نجهد فکر رميدن
چون تير گذشت از نظر آن سرو خرامان
آيين خدنگ است به دنبال نديدن
آگاهي ما در گرو بي خبري نيست
خواب از سر ما مي پرد از چشم پريدن
طول سفر عشق ز دل واپسي ماست
کوته شود اين راه ز دنبال نديدن
از وصل تسلي نشدن لازم عشق است
آرام نگيرد دل دريا ز تپيدن
فرياد که چون شمع درين محفل افسوس
عمرم به سر آمد به سرانگشت گزيدن
ارباب دل از تيغ اجل رنگ نبازند
بر خويش نلرزد گل اين باغ ز چيدن
چون زهر چرا سبز نگردد سخن من؟
گوشم دهن مار شد از تلخ شنيدن
صائب چو سخن سر کند از مولوي روم
شيران بنيارند در آن دشت چريدن