شماره ١٧: تا از خودي خود نبريدند عزيزان

تا از خودي خود نبريدند عزيزان
چون ني به مقامي نرسيدند عزيزان
چون عمر سبکسير ازين عالم پرشور
رفتند و به دنبال نديدند عزيزان
دادند به معشوق حقيقي دل و جان را
يوسف به زر قلب خريدند عزيزان
ديدند که در روي زمين نيست پناهي
در کنج دل خويش خزيدند عزيزان
تا قطره خود گوهر شهوار نمودند
از بحر چه تلخي نکشيدند عزيزان
تا آب نمودند دل خويش چو شبنم
در چشمه خورشيد رسيدند عزيزان
خارست نصيب تو ز گلزار، وگرنه
از خار چه گلها که نچيدند عزيزان
فقري که تو امروز به هيچش نستاني
با سلطنت بلخ خريدند عزيزان
در قيد فرنگ آن که نيفتاده چه داند
کز جسم گرانجان چه کشيدند عزيزان
کردند به اکسير رضا شهد مصفا
تلخي اگر از خلق شنيدند عزيزان
نظارگيان تو ز کونين بريدند
از يوسف اگر دست بريدند عزيزان
صائب نرسيدند به سر منزل مقصود
تا پاي به دامن نکشيدند عزيزان